روزی کلاغ مادر در زمستانی سرد غذایی نداشت که به جوجه هایش
دهد هر چه قدر دنبال غذا گشت نتوانست چیزی پیدا کند تا اینکه
نگاهی به بچه هایش انداخت اشک از چشمانش جاری شد کلاغ مادر
تکه تکه از گوشت بدنش کند و به جوجه هایش داد تا سیر شوند انقدر
از بدن خود کند تا روزی کلاغ مادر مرد جوجه هایش در جواب گفتند
{خوب شد مرد خسته شدیم از غذای تکراری}
ای سقوط بی تعمل / زیر تکبیر مداوم / منتظرشرم قدیمی / ای توالی مقاوم / به کدوم مذهب شومی / که چشات رنگ غروره / میشنوم صدای مرگ و / بی ترحم تووووعبوره /تو خودت خواستی که دنیا به حضوره تو بخنده / این طبیعیه که روحه تو گذشتها بگنده /وقتی تفسیر حضورت بی بها و بی دلیله / تونماینده ی قومی شدی که تنش علیله/ من چرا باید نگام و باچشای تو بسنجم / توگلوت هرضه میخونه / چرا از صدات نرنجم/ بوی یک عقده ی پنهون میاد از کاسه ی چشمات / یک هزاره است که توداری این جنازه رو روی دستات / من خجالت زده ی گناه معصوم تو هستم / تو هماتته طلوعی و من از معجزه خستم
هاست.
دوست خوبم
دعامیکنم که هیچگاه چشمهای زیبای تورا
درانحصارقطره های اشک نبینم
دعامی کنم که لبانت رافقط درغنچه های لبخندببینم
دعامیکنم دستانت که وسعت آسمان وپاکی دریاوبوی بها راداردهمیشه ازحرارت عشق گرم باشد
من برایت دعامیکنم که گل های وجودنازنینت هیچگاه پژمرده نشوند
برای شاپرک های باغچه خانه ات دعامیکنم
که بالهایشان هرگز محتاج مرهم نباشند
من برای خورشیدآسمان زندگیت دعامیکنم که هیچگاه غروب نکند
این روزهــــایم به تظاهر می گذرد...
تظاهر به بی تفاوتی،
تظاهر به بی خیـــــالی،
به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست... اما . . .
چه سخت می کاهد از جانم این "نمایش"