روزی کلاغ مادر در زمستانی سرد غذایی نداشت که به جوجه هایش
دهد هر چه قدر دنبال غذا گشت نتوانست چیزی پیدا کند تا اینکه
نگاهی به بچه هایش انداخت اشک از چشمانش جاری شد کلاغ مادر
تکه تکه از گوشت بدنش کند و به جوجه هایش داد تا سیر شوند انقدر
از بدن خود کند تا روزی کلاغ مادر مرد جوجه هایش در جواب گفتند
{خوب شد مرد خسته شدیم از غذای تکراری}